علي كوچولوعلي كوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 11 روز سن داره

جوجه طلبه

دختر دار ها بيشتر بخوانند

در زمانه اي كه غايت روياي فرشته كوچولوهاي سرزمين ما شده باربي و گيسوكمند وسيندرلاو...هزار جور مدل هاي گوناگون غربي.... در زمانه اي كه بحمدلله مسولان فرهنگي ما ذوقشان از حد دارا و سارا فراتر نميرود.. در اين زمانه اي كه اين مرواريدهاي پاك ونجيب ميل به سرك كشيدن از صدفشان دارند... چه ميكنيم براي تطهير افكار و روياهاي معصومانه شان كه دست خورده... خواهر كوچك ما نيز از اين قضيه مستثني نمونده و بسيار دل بسته اين مدلهاي غربي وافسانه اي شده به نوعي كه ما نگران هستيم و از انواع شيوه ها استفاده مي كنيم تا او را كمي به حقايق نزديك كنيم البته كمي كودكانه... به لطف خدا راهش هم رسيد البته راه حل موضعي... كنارش نشستم ودراين دنياي مجازي دنبال راه...
3 اسفند 1392

روزگار غريب

دراين روزگار پر از غبار فتنه، در اين روزگاري كه نگه داشتن ايمان سخت تر شده از نگه داشتن تكه آهني گداخته در كف دست، در اين روزگار غريب انسان كشي اين روزگار خورده شدن آدمها توسط اميال ومنافع يكديگر... اين روزهاي غريبِ دور شدن انسانها از اصل خويش، اين روزهاي غريبه چشم بستن بر روي حقايقي كه هست ونديد گرفتن آنها، اين روزگار تنها ماندن حق وشلوغي صف باطل از اين دست آدمها زياد خواهي ديد... پسركم دعاي غريق را به نيت همه مان زمزمه مي كنم در اوج گرفتن دستان خاليم سمت خدا... يا الله ويا رحمان و يا رحيم يا مقلب القلوب ثبت قلوبنا علي دينك... ...
3 اسفند 1392

شگفت انگيزك!

اين روزها مرتب مارو شگفت زده مي كني وما مانده ايم اندر تفسير رفتارهاي خارق العاده تو... مثلا همون روزي كه مشغول كاري بودم و شما هم ول كن مامان نبودي و من هم براي اينكه چند دقيقه مشغولت كنم تيوپ كرم نرم كننده رو دادم دستت كه بعد از چند لحظه سكوت معنا دارت برگشتم نگات كنم كه ديدم دور دهنت پر از كرمه وايضا داخل دهنت!!!! مثلا همون روزي كه شامپوتو برداشته بوديو از لاي درش داشت ميچكيد وشما قصد خوردنشو داشتي كه سريع رسيدم وگرنه معلوم نبودكه.... يا مثلا روزي كه بابايي مثل همه بابايي ها توهوا بالا وپايينت مي انداخت و شما يهو لامپو محكم چسپيدي و ما نصف العمر شديم... بله !!! گل پسر ما ،كلا تو كار شگفت انگيز ناك كردنه ماست و ما كاملا فهميدي...
29 بهمن 1392

من عشق تورا باشیر از مادر گرفتم

همین قدر کافی است.... نه اصلا همین باید باشد ،همین دلیل لازم برای احساس سعادتمندیست .... همین که وقتی برایت حسین حسین می خوانیم با همین شیوه ی کودکانه ات به شکم میکوبی برای حسینی که دعا می کنم همیشه دلت از داغ غمش لبریز باشد...
22 بهمن 1392

کوچک اما بزرگ

ادمها تو زندگیشون به چیز های زیادی دل می بندن ... ودنیاشونو با دل بستن به همونا می سازن .... ابعاد دنیای ادمها باهم فرق میکنه.... دنیای هر کس قد امید ها وارزوهاشه ،قده تمام دل بستگیهاشه و همه اینها برای هرکس در چیزی خلاصه میشه ... دنیای ماهم خلاصه شده در موجودی ۷۶ سانتی.... بله ماییم ویک دنیای ۷۶ سانتی از امیدوارزو.... دنیای کوچک ما به وسعت امیدمان وارزوهایی که برایت داریم بزرگ است خیلی بزرگ....
21 بهمن 1392

جدی بگیرید

وقتی یه پسربچه ورووجک وشلوغ داری و عادت کردی که صدای خنده وشادیش همیشه توی خونه بپیچه حتما باید سکوت چند دقیقه ایش رو جدی بگیری.... مشغول پختن سوپ برای گل پسربودم وصدای پر از شورش تو گوشم که بعد از چند ثانیه متوجه سکوتش شدم ،نگران شدم و پیگیر... برگشتم وپشت سرمو نگاه کردم .... فاصله خیلی کم بود بینمون ، رخ در رخ چرا ؟چون گل پسرمون تشریف اورده بودن رو اپن !بله ! چشم تو چشم من مثل کسی که علم را از ستاره ی ثریا به زیر اورده است.... از روی مبل جلوی اپن اومده بالا بعد پاشو گذاشته روی لبه مبل و بعدشم نشسته روی اپن به همین راحتی....
21 بهمن 1392

این نه شیرین

انتظار های مادرانه گره خورده با عدد نه ... نه ماه از آغاز مادرانگی تا در آغوش گرفتنش... نه ماه لحظه شماری وتصور هر ثانیه زندگی بااو... نه ماه رویای شیرین وآرزو را همراه با میوه ی دلت در دل پر وراندن....نه ماه عاشقی برای کسی که او را ندیده ای.... و حالا نه ماه از آن انتهای نه ماه می گذرد... نه ماه است تو را در آغوش دارم و عاشقی می کنم .... نه ماه باتو قد کشیدم و بزرگ شدم.... نه ماه برایت مادری کردم.... چه سریع مثل برق و باد گذشت نه ماهه انتظار در بر داشتنت تا این پایان نه ماه در بر داشتنت... تو از نوزادی که فقط حجم آغوشم راپر میکرد رسیده ای به نو پایی که برای آغوشم سنگین شده ... رسیده ای به امروز.... وحالا وقت راه افتادنت رسیده... ب...
19 بهمن 1392

دنياي رنگي ما

 از وقتي بابا اومده به بابا بابا گفتن افتادي ،،،از تو بابا از بابا جانم جانم...  صداي بابا ماما گفتنت اونم در كنار هم چه كيفي داره... براي اولين بار ديشب با ماما بابا گفتنت باور تر مون شد كه  والدين توييم ------------------------------------------- صبح از ما زودتر بيدار شدي مادر جون اومد وبغلت كرد از اتاق بيرون اومد ودر رو بست ونگاه تو به اتاق مونده بود واشاره ات سمت درش مادر جون در روبرات باز كرد يه نگاه به بابا يه نگاه به مامان، بعدش رفتي دنبال بازيت....(به روايت مادر جون) --------------------------------------------- وقت خواب قبل از خوابيدنت بازيت ميگيره،،، چند لحظه سرت مهمون آغوش منه، چند لحظه هم م...
19 بهمن 1392

نصیحت نکن!

وقتی کسی را به اندازه ای بی اندازه دوست داری نمی شود نگرانش نباشی... نمی شود روی خطرات و آسیب هایی که در کمین اوست چشم ببندی... وقتی کسی را به معنای واقعی کلمه دوست داری اجازه هر کاری را به او نمی دهی.... همیشه چندین متر جلوتر ش را می پایی که مبادا چاهی ، خطایی، گزندی آزرده اش کند... من همین اندازه تورا دوست دارم که باتمام توان مادریم نگذارم تا زنده ام اشتباه کنی ،آسیب ببینی ،به خطا بروی ... من همین اندازه دوستت دارم که اجازه ی هر کاری را به تو ندهم ،چه حالا که نوپایی و خطا های کودکانه ات به آسیب تنت منجر میشود وچه بعدها که خطاهای احتمالیت شاید منجر به آسیب روحت شود همان جا بازهم مادر با صدای آشنای جیزه کنارتوست...حتی اگر خود...
19 بهمن 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجه طلبه می باشد