علي كوچولوعلي كوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 1 روز سن داره

جوجه طلبه

دور از من وبا من

اينكه تا برگردم نفسم هر لحظه به شماره مي افتد و ضربان قلبم تند وكند ميشود... اينكه باديدن هر بچه اي درآغوش مادرش دلم برايت پر ميكشد... اينكه در ذهنم حالت را تجسم ميكنم... تمام دل شوره ودل آشوبه ام،نشانه اين است كه برايم سخت است ، خيلي سخت،اما... اما گلم من به اين نيم ساعت خلوت كردنهاي چند وقتِ دور يكبار نياز دارم...گاهي به تنهاييي نياز دارم... مرا سرزنش نكن اگر براي ساعتي تورا با مادربزرگهايت تنها ميگذارم؛چون وجدان مادرانه ام حسابي مرا سرزنش خواهد كرد....
21 اسفند 1392

دايي پر!

بله ديشب بالاخره يكي يه دونه دايي علي آقا هم به مرغ هاي حياط پدري پيوست... بانفس حق صاحب نفسي برادر كوچك تر ما هم رفت كه سر وسامان بگيرد... _________________________________ درتمام طول جشن كوچك مان علي آقا از هيچ گونه ورووجك بازي مضايقه نكرد،الحمدلله خانواده عروس جانمان هم دوتا دوقولو ي وررووجك داشتن كه بعداز اتمام مراسم ودر مسير خانه ماهمگي به درگاه الهي توبه نموديم كه چرا قدر ورووجك خودمان را نميدانيم...!!! _____________________________________ يه شلوار بند دار پوشيده بود پسرمون كه دكمه هاش شل بود (ديگه شما خودتون حديث مفصل بخوانيد از اين مجمل) ______________________________________ وقتي داشتيم از خونه عروس بيرون ميامديم انگ...
16 اسفند 1392

مرغ حياط پدري!

وقتي در عصر سرعت وارتباطات و هزاره سوم به پدر ما دوعدد مرغ هديه مي دهند(قصد بنده فقط مزاح بود دوستان گفتم كه بعدا نگيد؟؟؟)پسرك ماهم علاقه مند به مرغ وخروس شده و هوس مي كند هرروز صبح بعد از بيداري به سراغ جوجو هاي عزيز برود وبازي كند... از اونجا كه به مامان شجاعش رفته كه( اصلن از سوسك نمي ترسه ) پسرك مام هيچ گونه علايم ترسي از خودش در مواجهه با حيوانات جان دار اعم از اهلي وغير اهلي نشان نميده...* كلا پدر بزرگوار بنده ،درب خروجي آشپزخانه به سمت حياط خانه پدري،پسرك را سرذوق زايدالوصفي مي آورد... باپدر بزرگ جانش دنبال مرغ هاي بنده خدا ميكنند وكيف مي كنند... بااون انگشت كوچك اشاره اش به مرغ هاي بخت برگشته اشاره مي كند و جي جي سر مي دهد ك...
14 اسفند 1392

فذکّر انّ الذکری تنفع المومنین

دل خوش بود به اينكه تا به حال به فرزندش بدون طهارت و وضو شير نداده بود، شيرش  كه ميدهد سوره اي، آيه اي ،صلواتي، ورد زبانش هست... وقتي كه  اهل دلي گفت:  طهارت درون را دريابد كه موثرتر است از طهارت بيرون... انگار كه قلم حبط كشيده شد بر عملش،فروريخت... آري طهارت درون واجب تر بود اين را به خوبي ميدانست... طهارت بيرون نيز كم جهادي نيست،سهل نبوده... اما هردو دركنار هم كامل تر ،انسان ساز تر...
13 اسفند 1392

قسمت همه تان شود!

آيا تا به حال مزه شيرينش را چشيده ايد؟؟؟ . . . اين را كه در مهماني ها درست موقع سفره انداختن،يا جمع كردنش،يا موقع تعارفات اساسي ظرف شستن،،،،فرزندتان يك ريز بهانه شما را بگيرد ونخواهد لحظه اي از آغوشتان جدا شود؟؟؟ ________________ جدا اتفاق خوشمزه ايست... ...
13 اسفند 1392

يك بند انگشت كافيست...

وقتي كه عكس شهيدي رو مي ديدم ميگفتم خوش به حالش .... وقتي يه مادر شهيد رومي ديدم ميگفتم خوش به حالش ... حالا كه مادرم ...حالا كه بند بند وجودم اسير ودل بسته شده ...بهتر ميفهمم كه مادر شهيد يعني كه... گاهي كه از يك زمين خوردن تو قلبم فشرده ميشود...گاهي كه تحمل خراشي روي تنت را ندارم...از خدا كه شهيد شدن ومادر شهيد بودن را طلب ميكنم شرم ميكنم... باتمام قامتم به احترام مادراني ميايستم كه پسران رشيدشان را راهي ميدان كردند اما اخم به صورت نياوردند كه مبادا خلل پذير شود عزم آهنين سربازشان... تمام قد ميايستم به احترام مادري كه خود بند پوتين دردانه اش را محكم تر ميبست...بوسه ميزم بردستانشان كه پيشاني بند منتقم فاطمه را روي پيشاني پسرانشا...
13 اسفند 1392

پسركتاب خوار!

وقتي بيشترين حجم دكور خانه پدر بزرگش را كتاب تشكيل مي دهد طبيعي است كه پسرك به كتاب وكتاب خواري علاقه وافر پيداكند به طوري كه روزي چند بار او كتاب خانه را به هم بريزد وما پشت سرش جمع وجور كنيم... يادم مياد پدرم هميشه روي كتابهايشان حساس بودند وخط قرمز شيطنت هاي بچگانه ما كتابهاي پدر بود ... اما حالا اين نوه عزيز دردانه تمام خط وخطوط قرمز خانه پدر بزرگ را در هم شكسته... ------------------------------------------------------------------ خواندن كتاب آنهم نوبرانه اش صفاي ديگري دارد ...كتابي كه از گل كردنش زمان زيادي گذشته مثل غذاي مانده مي ماند اما غذاي مانده هم غذاست ديگر ! اين روزها اگر مجال باشد...اگر...مشغول خواندن «قـِيدار&r...
12 اسفند 1392

تاريخ تبلور؟؟؟

به قول يك عزيزي تولد يا تبلور مساله اين است... در اين قريب به ربع قرن سني كه از خداوند به امانت گرفتم با كسر حد اقل 3سال ابتدايي عمر و تشكيل نشدن حافظه هوشيارانه،،،الباقي اين سالها روز تولدم را دوست مي داشتم و شادم مي كرد وهزاران تصميم ريز ودرشت براي ارتقاي كيفيت زندگانيم به همراه داشت... امسال تولدم برايم به عبارتي يك سالگي مادريم بود... اما حال وهواي دلم مثل سالروزهاي پيش نبود وجنس احساسش فرق مي كرد... درست يا غلط نمي دانم اما دلم گرفت از اين همه غربت وقربت... از اين همه راه آمده و اندك زمان و راه مانده... از كمي توشه وسنگيني گرده.. از بار سنگين واستخوان سست وضعيف واين همه رسالت و دلي غافل و بنده اي فراموشكار كه من باشم... ...
7 اسفند 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجه طلبه می باشد