علي كوچولوعلي كوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

جوجه طلبه

روز گار خوش علی آقا

لحظه های با او بودن ما آنقدر حلاوت دارد که حتی اگر ننویسم تمام شیرینیش برای تمام طول حیاتمان جانمان را سیراب میکند و در قلبمان ثبت میشود . دردانه ی عزیزی که با او زندگی ما رنگ خدا گرفت بهانه شیرین و مقدس ما برای تحمل سختی ها و تلخی ها ؛ تن نازش  آزرده گزند مباد. روزهای ما نورانی است و لحظه هامان پر برکت و غرق نمعت  است با وجود پسرکی شیرین بیان و بلبل زبان که حسابی دارد مرد میشود و رعنا هزار ما شا ء الله. مقبول ترین نماز را می خوانیم وقتی که او با زبان شیرینش در پایان نماز به ما قبول باشه میگوید و به خودش :منم قبول باشم شیرین ترین بهانه بود برایم از زیر غذا خوردن در رفتنش به بهانه اینکه :نمی خورم روزه م  در ...
1 مرداد 1394

دو سالِ عاشقی...

از یک ماه قبل ؛آروم آروم شروع کردیم؛هر روز دفعاتشو کم کردم ؛وحدود بیست روز بعد شیر روزشو حذف کردم و بعد از ده روز ؛در اولین شب از ماهِ رحمت اللهی«رجب» آخرین شیر شبشو خورد. دو رکعت نماز؛ توسل به حضرت رباب؛ روضه ای کوتاه برای طفل شش ما هش؛ سوره یس ؛ سه قل هو لله احد به نیت ختم قرآن؛ هدیه ثواب این دو سال به رو ح آسمانی مادر هستی حضرت مهتاب «فاطمه زهرا» و بانوی ارباب حضرت رباب و سردار کوچک ابا عبدلله ؛حضرت علی اصغر.....و دعای مادری که تمام آرزویش عاقبت به خیری کودکانش است و توفیق سربازی آقا امام زمان و خدمت به دین مبین اسلام . خدای مهربان تر از مادر: اگر این دو سال تمام تلاشم را کردم که بی وضو شیر در دهانش نریزم؛...
1 ارديبهشت 1394

عینک

تو بازار می چرخیدیم که؛یهو چشمش به بساط عینک آفتابی فروش افتاد،از میون اون همه مدل و رنگ یه عینک سبز برداشت که حالت خاصی داشت ولی به نظر ما خیلی بدرنگ بود و عینک های قشنگ تری بود که ما دوست داشتیم اونا رو برداریم... از اونجا که علی آقای ما بسییییاااارررر به این عینک علاقه مند شده بود و به هیچ وجه از روی چشمش برش نمی داشت مجبور شدیم همونو برداریم اما من هنوز چشمم دنبال عینک آبی رنگ بود... منتظر فرصتی شدم که از عینکش خسته شه و من برم با اون آبیه عوضش کنم که شد و در یک حرکت بسیییااررر ناجوانمردانه عینک رو عوض کردم!!! واین جوری بود که تموم تئوری های روان شناسی و احترام به رای کودک و استقلال طلبی و غیره رو پوکوندیم دود شد رفت هواااا .......
19 فروردين 1394

نوبرانه...!!!

وايبر و واتسآپ ديده ام؛تو اينستاگرام چرخيده ام؛هيچ كجا براي من ني ني وبلاگم نمي شود... حدود دو ماه از فضاي وبلاگم دور بودم؛اين قدر دست به قلم نشدم كه احساس ميكنم مثل كسي هستم كه انگشتاش از فرط سرما يخ زده و قادر به تكون دادنشون نيست... ان شا الله غبار از سر و روي خونه مجازي مون ميتكونم اما برخلاف عادت اين دفعه بعد از سال جديد. سال نو بر همتون مبارك ؛ان شاءالله بهارتون فاطمي و مشمول دعاي خيرحضرت مادرسلام الله عليها...                                    &nbs...
3 فروردين 1394

یک سحر، صحن ابا عبدلله

سه سال حسرت واشک وبغض ودوری،به خاطر نعمت وجود تو در وجودم وخطر سفر برایمان... قطره قطره اشک شدن وسوختن در حسرت؛به خاطر آمدنت و بازهم  دلیل و بهانه های بی شمار وملاحظات و لنگ ماندن پای رفتن این دل تنگ... اصرار،اصرار!اصرار این دل بی قرار... کار خودش را کرد ،آن دست گره گشا... کار خودش را کرد آن پنجره ی فولاد طلایی... برایمان آغوش گشودی و ما هشت روز مهمان آغوشت بودیم چه زود گذشت و شوق وذوق رسیدن به تب حسرت وبغض جدایی نشست... حالا هر روز که به تو سلام میدهم مثل برق از خاطرم میگذرد روزهایمان ؛باتو... تصویر اولین زیارت و سلام و ضریح شکسته در زلال اشکهایمان تصویر پیرزنی که در ضریح برادرت آب میریخت به پاس وفاداریش... ...
26 آبان 1393

منت خدای را

باورکن خیلی سخته جلوی خودمونو بگیریم که درسته غورتت ندیم! وقتایی که غذا تو گلوت میپره یا سرفه ات میگیره و خودت به پشتت میزنی, وقتایی که سفره پهن میشه و میری بابایی رو صدا میکنی و ول کنش نیستی تا بلند شه بیاد سر سفره؛ وقتایی که به بابایی فرمون میدی که چطور پارک کنه یا از پارک در بیاد؛ وقتایی که سفت دستاتو دور گردنمون حلقه میکنی و لبهامونو می بوسی؛ وقتایی که صدای اذان رو میشنوی و با صدای بلند ؛البته خیلی بلند, شروع به  (اباببر )گفتن میکنی؛ وقتایی که یه بالشت و یه رو انداز میاری  جلوی تلوزیون می ذاری و دراز میکشی وخودتو تحویل میگیری؛ وقتایی که به مامان تو انداختن وجمع کردن سفره کمک میکنی ,البته به روش خو...
4 آبان 1393

کلاس اولی ما

بچه  بزرگ بودن ؛ اصلا اصلش خواهر بزرگ بودن عالمی داره برا خودش... همچین حس مادرانه  داری نسبت به خواهر برادرای کوچیک تر... مخصوصا اگه اختلاف سنی ها بیشتر هم باشه.. تولد هردوشونو یادمه؛مو به مو همون صبح جمعه سال نویی که مادرم با یه آبجی کوچولو به بغل برگشت خونه ومن تا ساعت ها بالای سرش نشستم ونگاش میکردم...اون قدر که اولین بار لبخندشو من دیدم؛ بالیدنش ؛قد کشیدنش؛زبون باز کردنش...همه وهمه تو خاطرمه روز اول مهری که کلاس اولی شد... اولین بار که نماز خوندنو یادش دادم... روز جشن تکلیفش؛ از همون روز جمعه صبح تا همین لحظه ؛ تا همین روزا که برای خودش خانومی شده... انگار همین دیروز بود ...
1 مهر 1393

عطر ایمان آید...

همیشه دوست داشتم پیچدن صدای اذان تو خونه رو ؛ودلچسب تر برام این بود که اهل خونه باهم این نوای آسمونی رو زمزمه کنن... دلم میخواست یه پسر داشتم که موذن ومکبر مسجد محل بشه... این پسر کوچولو ها که مکبر بودن وبا یه  ژست خاصی اذان و اقامه میگفتن  رو که می دیدم قند تو دلم آب میشد. هروقت صدای اذان از تلوزیون پخش میشه منم با صدای بلند هم خوانی میکنم؛ اولین بار تو خیابون بودیم که با صدای بلند شروع کرد به (ابا ببر)گفتن؛صدای اذان رو از بلندگوی مسجد شنیده بود... حالا صدای من با مکبر کوچکم وقت اذان به هم میپیچه و فضای خونه رو معطر میکنه به ذکر خدا... من به آرزوم رسیدم... الحمدلله... ------------------------------------...
31 شهريور 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجه طلبه می باشد