من لي غيرك...
وقتي ميان آن سياهي ،به دنبال بچه ها ميدويد به اميد بازي اما آنها زود از او دور ميشدند وتنها مي ماند،وقتي هرچه مي گشت آشنا پيدا نمي كرد و گريه سر ميدادبه دنبال آشنايي مي گشت ومرا كه ميديد به آغوشم پناه مي آورد وآرام مي گرفت ، بارها وبارها،من نگاه مي كردم و به ياد مي آوردم تمام لحظه هايي را كه به دنبال بندگانت راه افتادم ودل بستم و...آنها مرا به خودم واگذار كردند... آن وقت من وا مانده وراه گم كرده واشك ريز به دنبال پناهي، نگاهي، آشنايي...باز هم به خطا در آغوش غير... مدت ها بود فراموش كرده بودم كسي را غير از تو ندارم... مي خواهم در آغوشت آرام گيرم مهربانم. ----------------------------------------------------- در پي شك...