علي كوچولوعلي كوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 1 روز سن داره

جوجه طلبه

نقش بازي كن

راهي كه انتخاب كرده اي سخت است... فراز ونشيب دارد... روزهاي خوش وتلخ دارد... حسرت دارد، پشيماني دارد... گاهي زبان به ناشكري باز مي كني... گاهي صبوريت مي رسد به باريكي يك تار مو.... اما... اماحق نداري بريده شوي... كم بياوري ،ناشكري كني، تواولين نفر نيستي كه امتحان مي شود... وآخرين نفر هم نخواهي بود... اگرصبور نيستي خودت را به صبوري بزن... نقش بازي كن؛ نقش آدم هاي صبور... صبور باش..!!!! لازم نيست كسي بداند تو در رنجي، معامله با خدا را امتحان كن، سكوت در ازاي رضاي او ... وسكوت همان صبر است؛ ارزش هر انسان به اندازه ي حرفهايي ست كه براي نزدن دارد... هنوز آنقدر با ارزش نشدم.... آرام باش و صبور وآستين هايت را  بال...
5 دی 1392

مهربان تر

وقتي در آغوشم هستي وبا تو شادم، وقتي برايم مي خندي وروح من تا آسمان ها پرمي گيرد... وقتي گريه مي كني ودستانت رابه سويم مي گشايي تادر آغوشت بگيرم... وقتي احساس نياز مي كني، وقتي خواب تورا فراگرفته يا گرسنه اي ومن را مي خواني... وقتي كه شبها فقط در آغوش من خوابت مي گيرد... وقتي كه از دور مرا مي بيني وبه دنبالم مي آيي وبا لبخندت نيازت به محبنم رايادآوري مي كني... وقتي، وقتي... وهمه ي وقتهايي كه آرامشت منحصربه من است، از اين همه وابستگيت به خودم بي نهايت لذت مي برم... آن موقع يكي از وقتهايي است كه دوست دارم هميشه همين طور بماني و هرگز در آن لحظات تصور بزرگ شدنت آرزوي داماديت و هزار آرزوي وابسته به جدايي تو از من در ذهنم خطور نمي...
24 آذر 1392

ذوق مادرانه

شايد تعجب آوره كه چراپشت سرهم پست ميذارم خب ميترسم يادم بره چيزايي رو كه مي خوام نوشته بشه وقت نوشتن تو دفترم ندارم وبلاگمم تازه تاسيسه...بايد زور بزنم كه كلي از خاطرات فراموش شده رو به خاطر بيارم ...حداقل 4تا خاطره باشه پس فردا بچم بخونه شادشه... فندق مامان در تاريخ 10 آبان طرفاي 11شب بغل باباحاجي نشسته بود وحسابي براش دلبري مي كرد كه ناگهان دودست مبارك رو به نشانه كف زدن به هم كوبيد وخانواده رابسيار ذوق ناك ساخت! فندق يه چند روزي هست كه دستاشو باذوق بسياري به سمت اشيا،از جمله دماغ ماماني پرتاب مي كنه كه اخيرا در پرتابي 20امتيازي موفق به زخمي كردن بيني حقيرشد!!! وقتي توي جعبه بازيت(كارتون) ميذارمت ومرتب دستاتو به كفش مي كوبي ياوقتي ب...
22 آذر 1392

چه آرام!

هرروز كه مي گذره ساعت خوابت دير تر مي شه...11،12،... ديشب تاپاسي ازشب داشتم با بابايي صحبت مي كردم ،صدات مي آمد كه مشغول بازي وسروصدا بودي اونقدر غرق صحبت بودم كه متوجه نشدم مدتهاست ديگه سروصدات نمي ياد... وقتي اومدم بخوابم فكر كردم سرجات خوابيدي ،اما اونجا نبودي ،توگهوارتو نگاه كردم اونجام نبودي،،،ناباورانه نگاهم به رختخواب مادربزرگ گره خورد،،،وتو ،،،،چه آرام درآغوش مادربزگت خوابيده بودي،،، دلم نمي آمد جدات كنم ،مبادا خواب نازت پريشون بشه .... اماجدااز تو خوابيدن وتورو در آغوش نداشتن خواب رو از چشمهام مي گيره..... دوستت دارم....عاشقانه.
13 آذر 1392

مرثيه يك مادر

به مناسبت تاسوعاي حسيني: وفرزندان حيدر همه چون شيران يال دار دنبال او     بودند به من خبررسيدكه به سرفرزندم ضربت زدنددرحالي كه دست نداشت واي بر من كه سرپسرم از ضربت عمو پيچيده شد        اگرشمشير دردست توبودكسي نزديك تو نمي گرديد مرا     ديگر     مادر     پسران      مخوان                  كه     مرا  به ياد     شيران    بيشه     مي اندازي من پسراني داشتم وبه نام آنها مراام البنين  &...
5 آذر 1392

اين كجا وآن كجا...

شش ماه...نيمه ي يك سال...زمان كميست...اما كافيست! براي دلبستن يك لحظه هم كفايت ميكند ،شش ماه كه يك عمرست! شش ماه هست كه مادر شده ام شش ماه است كه تمام لحظه هاي شبانه روز همدم روح وجسمم شده اي شش ماه است پسرم هستي... شبها بالينت دستان من است اگر دست مادر زير سرت نباشد باوحشت از خواب بيدار مي شوي وقتي مطمئن ميشوي هستم نفس راحتي ميكشي وباز مي خوابي. درست شش ماه است لحظه به لحظه باليدنت رو رصد مي كنم قدت، وزنت،  نفسهات، خنده هات ،شش ماه است به تو حساس شده ام... تو رابراي خودم مي خواهم تمام تورا، براي خودم ،فقط خودم تمام اولين هايت رااز حفظم، اولين گريه ،اولين نگاه ،اولين لبخند ،اولين صدايي كه در آوردي اولين بار كه نشست...
14 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجه طلبه می باشد