چه آرام!
هرروز كه مي گذره ساعت خوابت دير تر مي شه...11،12،...
ديشب تاپاسي ازشب داشتم با بابايي صحبت مي كردم ،صدات مي آمد كه مشغول بازي وسروصدا بودي اونقدر غرق صحبت بودم كه متوجه نشدم مدتهاست ديگه سروصدات نمي ياد...
وقتي اومدم بخوابم فكر كردم سرجات خوابيدي ،اما اونجا نبودي ،توگهوارتو نگاه كردم اونجام نبودي،،،ناباورانه نگاهم به رختخواب مادربزرگ گره خورد،،،وتو ،،،،چه آرام درآغوش مادربزگت خوابيده بودي،،،
دلم نمي آمد جدات كنم ،مبادا خواب نازت پريشون بشه ....
اماجدااز تو خوابيدن وتورو در آغوش نداشتن خواب رو از چشمهام مي گيره.....
دوستت دارم....عاشقانه.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی