تو مي تواني!!!
كلا از وقتي يادم مياد تواناييهات يكهو ظهور ميكنه...
شمال بوديم...تقريبا چهارماهت بود، يه روز صبح كه از خواب بيدار شدي غلط زدي ،ازذوق همه رو خبركردم ونشونشون مي دادم...
كم كم شروع كردي به چهار دست وپا رفتن ...ودفعتا به صورت حرفه اي ياد گرفتي ...
در5ماهگيت ،يه روز صبح بيدار شدي وبدون كمك نشستي ...!!!!!!!!!!
دو ياسه روز سعي ميكردي دستاتو بهم نزديك كني كه دست بزني وبالاخره در عرض 2روز مصادف باشب شام غريبان دست زدن رو ياد گرفتي* !!!!!!!!!!
حالام كه مي توني مسافت زيادي رو چهار دست وپاطي كني وهرجاي خونه كه برم دنبالم مياي.... ومن چه ذوق ناك ميشم كه جوجم دنبال مامانش راه ميوفته...
رفتن زير ميز پذيرايي...روي مبل ايستادن، غلط زدن توي گهواره ،اااابه بخاريم كه دست ميزني،وورووجك،،،،بعضي مواقع ميگم نكنه دوروز ديگه ازم زنم بخواي بس كه عجله داري برا بزرگ شدن ماشاءالله.....
اين روزام كه كوهنوردشدي ازپله آشپزخونه به راحتي بالا ميري...ديگه هيچي از دستت در امان نيست...
ومن شاهد سرعت بالندگي توام....
چقدر عجله داري براي دانستن ،چقدر عجله داري براي كسب استقلال؛،براي رهايي،براي شدن،اما پسرم قدري آهسته تر مادرت بيش از آن كه بداني به تو وابسته ودل بسته است...
پ.ن:*پدرش روحاني باشه...........مادرش خود كشي كنه بدون وضوشيرش نده وهزار جور برنامه معنوي در طول شيردهي وبارداري بچينه......بره كعبه جلو خونه خدا ضجه بزنه واسه فرزند صالح بعد جوجه اولين بار تواين همه شب وروز خدا شام غريبان دست زدن ياد بگيره.....چرا ؟؟؟واقعاچراااااااا؟