علي كوچولوعلي كوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

جوجه طلبه

بازیگوشی نامه علی!

پسرک ورووجک ما از همان گمرک بنا رو بر شیطونی گذاشته بود اول که تو اون شلوغ پلوغیا ماشینشو گرفته بود دستشو اصرارداشت رو زمین بکشه و هَن هَن (اصطلاح اختراعی پسرک برای ماشین بازی)بماند که چه بلایی سر لباساش اومد وقتی به هر ضرب وزوری از صرافت ماشین بازی افتاد تو اون شلوغ پلوغی سالن یادش اومد عاشق باباشه و شروع کرد میون جمعیت بابا بابا گویان دنبال بابا گشتن؛که دایی از زیر دست وپا جمعش کرد... که ناگهان چشمش به چمدونای چرخ دارمون افتاد و فکر کشوندن اونها رو زمین و کیفی که همیشه از این قضیه میکنه به مغز نازنینش زد و بنا گذاشت به کشوندن این چمدونا تو اون شلوغی ...تا خود مرز و سوار شدن اتوبوسا رضایت نمی داد این چمدونا رو ول کنه ,جالبه زورشم ن...
30 آبان 1393

یک سحر، صحن ابا عبدلله

سه سال حسرت واشک وبغض ودوری،به خاطر نعمت وجود تو در وجودم وخطر سفر برایمان... قطره قطره اشک شدن وسوختن در حسرت؛به خاطر آمدنت و بازهم  دلیل و بهانه های بی شمار وملاحظات و لنگ ماندن پای رفتن این دل تنگ... اصرار،اصرار!اصرار این دل بی قرار... کار خودش را کرد ،آن دست گره گشا... کار خودش را کرد آن پنجره ی فولاد طلایی... برایمان آغوش گشودی و ما هشت روز مهمان آغوشت بودیم چه زود گذشت و شوق وذوق رسیدن به تب حسرت وبغض جدایی نشست... حالا هر روز که به تو سلام میدهم مثل برق از خاطرم میگذرد روزهایمان ؛باتو... تصویر اولین زیارت و سلام و ضریح شکسته در زلال اشکهایمان تصویر پیرزنی که در ضریح برادرت آب میریخت به پاس وفاداریش... ...
26 آبان 1393

منت خدای را

باورکن خیلی سخته جلوی خودمونو بگیریم که درسته غورتت ندیم! وقتایی که غذا تو گلوت میپره یا سرفه ات میگیره و خودت به پشتت میزنی, وقتایی که سفره پهن میشه و میری بابایی رو صدا میکنی و ول کنش نیستی تا بلند شه بیاد سر سفره؛ وقتایی که به بابایی فرمون میدی که چطور پارک کنه یا از پارک در بیاد؛ وقتایی که سفت دستاتو دور گردنمون حلقه میکنی و لبهامونو می بوسی؛ وقتایی که صدای اذان رو میشنوی و با صدای بلند ؛البته خیلی بلند, شروع به  (اباببر )گفتن میکنی؛ وقتایی که یه بالشت و یه رو انداز میاری  جلوی تلوزیون می ذاری و دراز میکشی وخودتو تحویل میگیری؛ وقتایی که به مامان تو انداختن وجمع کردن سفره کمک میکنی ,البته به روش خو...
4 آبان 1393

حل مسآله به شیوه تو!

هوالحق این روزها حتی چند دقیقه هم نباید از ت غافل شیم؛الحمدلله چندیست مهارت حل مساله را یادگرفتی! چطور؟ این طور که برای رسیدن به اشیا دلخواهت که در دسترست نیستن یا در بلندی قرار دارند ؛راه حل ساده ای پیدا کردی مثلا قابلمه ای رو از کابینت برمی داری و وارونه میذاری زیر پات وبه راحتی اشیا مورد نظرتو برمیدارییی خصوصا وقت آشپزی بنده یه قابلمه میذاری زیر پاتو بلند میشی وبه بنده لبخند میزنی و به کارم نظارت میکنی. یا چارپایه حموم و میزجلومبلی رو میگیری دستت و هر جا که خاطر خواهت باشه میذاری و میری روشو هر کاری دلت بخواد میکنی! این جور وقتا خطر ناک ترین فکرای دنیا تو ذهن من رژه میرن و ایضا تو ذهن تو ... ...
4 آبان 1393

کلاس اولی ما

بچه  بزرگ بودن ؛ اصلا اصلش خواهر بزرگ بودن عالمی داره برا خودش... همچین حس مادرانه  داری نسبت به خواهر برادرای کوچیک تر... مخصوصا اگه اختلاف سنی ها بیشتر هم باشه.. تولد هردوشونو یادمه؛مو به مو همون صبح جمعه سال نویی که مادرم با یه آبجی کوچولو به بغل برگشت خونه ومن تا ساعت ها بالای سرش نشستم ونگاش میکردم...اون قدر که اولین بار لبخندشو من دیدم؛ بالیدنش ؛قد کشیدنش؛زبون باز کردنش...همه وهمه تو خاطرمه روز اول مهری که کلاس اولی شد... اولین بار که نماز خوندنو یادش دادم... روز جشن تکلیفش؛ از همون روز جمعه صبح تا همین لحظه ؛ تا همین روزا که برای خودش خانومی شده... انگار همین دیروز بود ...
1 مهر 1393

سرباز کوچک ولایت

محکم پای راستشو میکوبید روی زمین ویه قدم جلو می اومد و دوباره پاشو میکوبید رو زمین؛ ... داشت مراسم رژه نیروهای مسلح رو از تلوزیون نگاه میکرد...
31 شهريور 1393

عطر ایمان آید...

همیشه دوست داشتم پیچدن صدای اذان تو خونه رو ؛ودلچسب تر برام این بود که اهل خونه باهم این نوای آسمونی رو زمزمه کنن... دلم میخواست یه پسر داشتم که موذن ومکبر مسجد محل بشه... این پسر کوچولو ها که مکبر بودن وبا یه  ژست خاصی اذان و اقامه میگفتن  رو که می دیدم قند تو دلم آب میشد. هروقت صدای اذان از تلوزیون پخش میشه منم با صدای بلند هم خوانی میکنم؛ اولین بار تو خیابون بودیم که با صدای بلند شروع کرد به (ابا ببر)گفتن؛صدای اذان رو از بلندگوی مسجد شنیده بود... حالا صدای من با مکبر کوچکم وقت اذان به هم میپیچه و فضای خونه رو معطر میکنه به ذکر خدا... من به آرزوم رسیدم... الحمدلله... ------------------------------------...
31 شهريور 1393

عروسي

اين چند روزه درگير مراسمات وجشن عروسي دايي جانِ علي بوديم. بنده بايد همين جا كمال تشكر وامتنان رو از علي آقا داشته باشم كه از هيچ گونه نيشطوني وبي قراري وانواع واقسام بهانه گيريها وبد قلقي ها دريغ نفرمود و در تمام مراحل اين مراسمات ثابت قدم واستوار بر سر مواضع به حق خود ماند... ---------------------------- اين خجالت كشيدنش از عروس و سر به زير انداختنش ازهمه چي جالب تر بود قربون پسر با حيام برم من .
18 شهريور 1393

اشارات شيرين

يه مدت دارم رو آشناي با اعضاي بدنش باش كار ميكنم؛سر؛دست وپا؛گوش وبيب(بيني) كه با زبون شيرينش همه رو اسم ميبره مخصوصا اشاره به سرش خيلي با نمكه:در جواب سرت كجاست محكم ميكوبه تو سرش و ميگه دَ ------------------------------ چند روز پيش ازم ميپرسه بابا كوووو ؟؟؟ ميگم سر كار زودي دستشو ميذاره رو سرش ميگه دَ ...
18 شهريور 1393

دخترانه

داشتم سفره رو جمع میکردم قوطی سس رو دستش گرفت  و رفت  سمت آشپزخونه ؛در یخچال روباز کرد و گذاشتش داخل  یخچال. وقتی چیزی میدم دستش که ببره بذاره سر سفره خیلی شیک ودخترونه اون کارو انجام میده گاهی هم  به سلیقه خودش سفره آرایی میکنه،مثلا آبکش  وسطل و هرچی کاسه  بشقابه پلاستیکیه میاره میذاره رو سفره لباسهارو که جم وجور وتا میکنم  یکی یکی میده دستم  توآشپزخونه که هستم یه لحظه هم از من جدا نمیشه مدام دور وبرم میچرخه  اگه چیزی رنده کنم  ،میخواد که این کار رو انجام بده از این کابینت چیز میز بر میداره میذاره تو اون کشو از اون کشو چیز بر میداره  ،میذاره تو لباس شویی خلاصه که...
5 شهريور 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجه طلبه می باشد