بازیگوشی نامه علی!
پسرک ورووجک ما از همان گمرک بنا رو بر شیطونی گذاشته بود
اول که تو اون شلوغ پلوغیا ماشینشو گرفته بود دستشو اصرارداشت رو زمین بکشه و هَن هَن (اصطلاح اختراعی پسرک برای ماشین بازی)بماند که چه بلایی سر لباساش اومد
وقتی به هر ضرب وزوری از صرافت ماشین بازی افتاد تو اون شلوغ پلوغی سالن یادش اومد عاشق باباشه و شروع کرد میون جمعیت بابا بابا گویان دنبال بابا گشتن؛که دایی از زیر دست وپا جمعش کرد...
که ناگهان چشمش به چمدونای چرخ دارمون افتاد و فکر کشوندن اونها رو زمین و کیفی که همیشه از این قضیه میکنه به مغز نازنینش زد و بنا گذاشت به کشوندن این چمدونا تو اون شلوغی ...تا خود مرز و سوار شدن اتوبوسا رضایت نمی داد این چمدونا رو ول کنه ,جالبه زورشم نمی رسید یه سانتم بکشونتشون ,واسه اینکه تو ذوقش نخوره به طور نامحسوس دسته چمدونا رو میگرفتیم که کمکش کنیم...جالبه فکر میکرد خودش داره این کارو میکنه و کلی قیافه گرفته بود!!!
این وسط به صورت کاملا یهویی یکی از استعدادهای پسرکمان هم شکوفا شد:برای منحرف کردن حواسش از چمدونا براش می خوندم که پسر گل مامان کیه که خودش زودتر از من گفت اَدی ؛جالب اینجاست که اصلا قبلش باهاش تمرین نکرده بودیم.
تو اون نیم ساعتی که برای مهر شدن پاسپورتها معطل شدیم ,علی آقا بیکار ننشست و به همه سوراخ سمبه های گمرک و ساختموناش سرک کشید وبازم رو زمین ماشین بازی کردو با این بندگان خدایی که گاری دارن و چمدونای زوارو حمل میکنن هم حسابی رفیق شدو تمایل قلبی شو برای کمک کردن بهشون در امر گاری کشی صادقانه نشون داد!!!
یک ساعت هم بعد از ورودبه خاک عراق والبته لب مرز برای نماز و ناهار ایستادیم که علی آقا طبق معمول جای غذا خوردن مشغول دوست یابی بود وباهمه اهالی کاروان حسابی رفیق شد از جمله راننده عراقی ماشین
که از علی حسابی خوشش اومده بود ؛آقای راننده برای اینکه یکم میدان عمل علی آقارو در ورووجک بازی محدود کنه به قول خودش علووی رو گذاشت رو صندلی راننده ؛علوی(همون علی خودمونم)کلی کیفور شده بود و تمام زوایای ماشین رو بررسی میکرد که یهو چشمش افتاد به سوییچ و از اونجا که به هر نوع کلید وسوییچ علاقه خاصی داره(برداشت سیاسی ممنوع!!!)سوییچو در آورد وماشین و خاموش کرد !!!آقای راننده و کل کاروانم منفجر شدن رفتن هوااا !!!!
این شد که تا رسیدن به کربلا علوی و آقای راننده باهم رفیق شده بودن حسابی...
مسافت که طولانی شد تا کربلا ,علی تو ماشین بی تابی میکرد؛آقای راننده هم برای پرت کردن حواسش چراغای داخل اتوبوسو خاموش روشن میکرد واز تو آیینه با علی صحبت میکرد(خدا خیرش بده)
خلاصه هر طور بود رسیدیم و مستقر شدیم...
کلید سوئیتمونم دست گل پسر بود به علت همون علاقه که گفتم؛هر کسی میخواست بیرون بره باید سه ساعت ونیم علی رو راضی میکرد که یه لحظه کلید رو بده که در رو باز کنن...
جزئیات بماند...
بریم حرم !!!
احوالات زیارت ما هم که ناگفته پیداست...مثل همیشه دنبال آقا راه افتادن میون صحنها...
گیر دادن از نوع تخصص پسرک یعنی سه پیچ به بغل کردن تمام نی نی ها از عرب گرفته تا عجم ,سینه زدن چای تمام روضه وسینه زنی ها و شاد کردن دل خلق اللهِ عزادار ...ویلچر رانی چه کسی رو ش نشسته باشه چه خالی باشه ,یه بارم که یه ویاچر خالی دیدیم من و علی خوشحال رفتیم برش داشتیم وتمام صحن حرم حضرت عباس رو باهاش گشتیم اون آخرا وانتهای صحن بودیم که یه خانومی با لهجه عربی کلی سرمون داد وبی داد کرد و ویاچرو گرفت ورفت ؛کاشف به عمل اومد که این بنده خدا مادرش داشته نماز میخونده و ولیچر کنارش پارک بوده!!!
آب خوردن از تمام کلمن ها و آب خوریهای حرم و علاقه خاص علی آقا در در آوردن لیوانها از اون جای لوله ای شکل مخصوصشون...وبوسیدن تمام در ها و دیوارهای حرم نه یک بار ؛نه دوبار,حد اقل دویست بار!!!!
طوری که تا وارد صحن میشدیم از دور به درها اشاره میکرد و به جای گفتن کلمه در ماچ میفرستاد!!!
وقتی کنار ضریح میرفتیم چنان مشتاق بود که ضریح رو ببوسه و جیغ وداد میکرد که من دستپاچه میشدم یه جوری علی رو به ضریح برسونم ؛دیگه زیارت خودم و لمس ضریح یادم میرفت!!!دستشم که میرسید مگه ضریحو ول میکرد حالا این خادما هم هی میگفتن خانووم حرکه!!!
ولی این ماشین بازیش یه جا به درد ما خورد اونم وقت نماز و زیارت بود که پیش خودم بند میشد ؛به همون شیوه هَن هَن!!!
نماز خوندنش و سجاده انداختنش و اذان گفتنش همه رو می خوندوند و ای برادران وخواهران عربمونم دیت میکشیدن رو سرش و یه چیزایی میگفتن که من نمی فهمیدم...
تو حرم امیرالمومنین رفته از تو جا مهری یه سجاده ومهر آورده خیلی شیک پهن میکنه نماز می خونه و بعد جمش میکنه و میذاره سر جاش!!!ملت از خنده ریسه میرفتن..
حرم امیر المومنینم این ماجرا های کلید دست از سر ما ور نداشت ؛یکی از خدام حرم که میخواست در یکی از حجره های صحن رو ببنده کلید به دست به تور علی آقا افتاد ؛بساطی داشتیم تا راضیش کنیم از خیر این به قلم کلید بگذره!!!
دم کفش داریها هم داستان داشتیم؛ آقا غیرتش اجازه نمی داد مامانش کفشارو تحویل بده..وقتی می خواستم کفش هارو تحویل بدم با یه قیافه (جونتو اگه بذارم)کفشارو ویا گوشی رو ازم می گرفت وبه خادم کفشش داری یه عمو دَب (کفش)میگفت تا اون بنده خدا گل از گلش بشکفه وجان عمو بگه و باعث شه کار ما رو سریع تر راه بندازه البته همیشه هم این طور خوش وخرم نبود ؛گاهی به صورت کاملا یهویی یادش میومد که اینا کفشا و وسایل خودمونه و چنان داد وبیدادی به را ه می انداخت که عمو وسایلمونو پس بده...
بعدم که چشمش به پلاک شماره وسایل می افتاد انگار که کلید دیده باشه!!!گل از گلش میشکفت کلا قضیه یادش میرفت ...تا ساعتها این پلاک تو دستش بود و پس نمیداد آخرم یه بار یکیشونو گم کرد...
موقع تحویل بساطی داشتیم که این پلاک رو بده دست این عموها!!!
مسجد کوفه هم شاهد وروجک بازی های علی آقابود از اونجا که بنده بهم وحی شده بود تمام نمازهای وارده در گوشه کنار این مسجد مقدس رو بخونم شروع کردم به نماز !!!نماز اول تموم نشده دیدم پسرک نیست!!!مسجد به اون بزرگی رو زیر ورو کردم که از دور دیدم وررووجک از مسجد رفته بیرون دنبالش کردم که خدارو شکر چند تا از هم کاروانیا مون دیدنش و بغلش کردن و اصرار که ما سرشو گرم میکنیم شما برین به ادامه اعمالتون برسین
وقتمون خیلی تو مسجد کم بود و انتظامات دم در هم خیلی شلوغ ,از صدقه سر علی آقا بنده سه بار مجبور شدم برم تو صف گشت وکلی وقتم تلف شد...
توصحن حرم امام حسین به یه دختر بچه بحرینی برخوردیم که علی خیلی تحویلش میگرفت ؛هی نوازش و بوسه وآخرش مامان دختره بعد کلی خنده و قربون صدقه علی رفتن گفت اگه میخوایش باید بیای بحرین!!!!
فضای رو حانی و اشک های بی ریا ی زوار روی علی تاثیر گذاشته بود ,تو حرم حضرت عباس بودیم که از تو قفسه ها یه کتاب دعا برداشت ویه گوشه نشست و یه چیزایی زیر لب زمزمه میکرد و ادای گریه کردن در میاورد...
گاهی که بی تابی میکرد تمام ملت همکاری میکردن که آرومش کنن ؛نمونش یه خانوم عربی که برای گریه نکردنش بهش یه بسته پفک داد اونم تو حرم ؛با موکتهای قرمز؛پفک!!!!
شد آنچه شد :علی آقا هی پفک نوش جان میکرد و من هی خورده هاشو جمع میکریم که یهو در یه حرکت ناجوانمردانه تمام پاکت پفک رو سرازیر کرد رو موکت ؛!!!هیچی دیگه تمام افرادی که کنارم نشسته بودن همگی باهم این خورده هارو یه جوری جمشون کردیم...
(بنده اصلا به علی پفک نمیدم گفته باشم قبل از اینکه بگید!!!)
علی همیشه وقتی اشک منو می بینه عصبی میشه و شروع میکنه گریه کردن اما تو این سفر خصوصا کربلا و کنار ضریح اشکمو که میدید با دستش پاک میکرد و بعدش صورتمو می بوسید!!!
--------------------------------------------
-از طولانی شدن پست معذرت میخوام واز حوصلتون ممنونم ولی بیشترشو برا دلم نوشتم که هم تجدید خاطرات بشه هم موندگار...
_سفرهای زیارتی اونم از نوع برون مرزی وبا بچه اونم از نوع نوپاش همیشه استرس زاست اما مطمئنا اجر متفاوت ومضاعفی برای مادرانی که در طول زیارت مجبوربه وصله پینه کردن سیمشان لا به لای بازیگوشی فرزندانشان هستند در نظر گرفته شده.
_مسلما همه خاطرات سفر ما وعلی در این چند خط خلاصه نمیشه ولی مجال برای بازگو کردن همشون نیست...
_خدا کنه هممون حواسمون باشه وسط این سختیهای زیارات مادرانه یه وقت حرفی ,غری ؛ناشکری نکنیم که اجرمون ضایع شه.
_کاش بازهم گذرم به سرزمین عراق افتد...دلتنگم.