کلاس اولی ما
بچه بزرگ بودن ؛ اصلا اصلش خواهر بزرگ بودن عالمی داره برا خودش...
همچین حس مادرانه داری نسبت به خواهر برادرای کوچیک تر...
مخصوصا اگه اختلاف سنی ها بیشتر هم باشه..
تولد هردوشونو یادمه؛مو به مو
همون صبح جمعه سال نویی که مادرم با یه آبجی کوچولو به بغل برگشت خونه ومن تا ساعت ها بالای سرش نشستم ونگاش میکردم...اون قدر که اولین بار لبخندشو من دیدم؛
بالیدنش ؛قد کشیدنش؛زبون باز کردنش...همه وهمه تو خاطرمه
روز اول مهری که کلاس اولی شد...
اولین بار که نماز خوندنو یادش دادم...
روز جشن تکلیفش؛
از همون روز جمعه صبح تا همین لحظه ؛ تا همین روزا که برای خودش خانومی شده...
انگار همین دیروز بود ؛نیمه مهری که مادرم نازنین زهرای کوچولوی ته تغاری مونو آورد خونه
بازهم صبح روز جمعه...
لالایی هایی که براش میخوندم تا بخوابه؛
اون همه ذوقی که با لحظه لحظه بزرگ شدنش میکردم؛
گذشت وگذشت تا رسید به امروز؛
امروز که نازنین شیرین زبون و عزیز ما روی نیمکت مدرسه میشینه
خواهر کوچولوی ما کلاس اولی شده...
خوشحالم و ذوق ناک ...
والبته کمی غمگین چون ازم دوره و نمیتونم صورت ماهشو میون مقنعه و روپوشه مدرسه ببینم
نازنینم موفق و بالنده باشی...
آجی کلی دعای خوب خوب بدرقه راهت میکنه.
--------------------------------------------
-حالا با این همه شیطونی و بلبل زبونیش هفته اول پرونده زیر بغل نیاد خونه خوبه !!!!