یک سحر، صحن ابا عبدلله
سه سال حسرت واشک وبغض ودوری،به خاطر نعمت وجود تو در وجودم وخطر سفر برایمان... قطره قطره اشک شدن وسوختن در حسرت؛به خاطر آمدنت و بازهم دلیل و بهانه های بی شمار وملاحظات و لنگ ماندن پای رفتن این دل تنگ... اصرار،اصرار!اصرار این دل بی قرار... کار خودش را کرد ،آن دست گره گشا... کار خودش را کرد آن پنجره ی فولاد طلایی... برایمان آغوش گشودی و ما هشت روز مهمان آغوشت بودیم چه زود گذشت و شوق وذوق رسیدن به تب حسرت وبغض جدایی نشست... حالا هر روز که به تو سلام میدهم مثل برق از خاطرم میگذرد روزهایمان ؛باتو... تصویر اولین زیارت و سلام و ضریح شکسته در زلال اشکهایمان تصویر پیرزنی که در ضریح برادرت آب میریخت به پاس وفاداریش... ...