علي كوچولوعلي كوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 4 روز سن داره

جوجه طلبه

روزگار پسرك

خاله داره ادبيات مي خونه... بايد اين شعرو برا مدرسه حفظ كنه، با لحني حماسي مي خونه،كاملا جدي..تو مي شنوي و چهار دست وپا تلپ تلپ مي ري سمتشو كنارش مي شيني،اون مي خونه تو دست مي زني!!! -------------------------------------------------------------------- سرما خوردي وحال نداربودي... خوابوندمت و مي خوام بهت دارو بدم... قاشق اول رو نذاشتم تو دهنت خوابت برد،،، در شرايط عادي بايد حضرت فيل را به ياري بطلبيم برا خوابوندنت. ------------------------------------------------------------------------------ بعد از ظهر بعد از كلي آتيش سوزندن توي بغل خاله نشسته بودي ،داشت برات با كاميونت شعر مي خوند... ساكت گوش مي كردي وبي حركت بودي... چن...
5 دی 1392

اينم يه جورشه!!!

مامان جان...پسرگلم.... نميشه كه هروقت محبتت به كسي گل كرد،؛خواستي بهش نشون بدي دوسش داري يا براش ذوق كردي دماغشو بكني تو دهنت!!!آخه اين چه مدل محبت كردنه مامانم.... آخه دماغ!!!! دهن!!! نكن،اين كارا بده،اخِِِ‍،اصلن بدمزه س... --------------------------------------------------- ورژن هاي ديگه محبت كردن گل پسر:دهن كردن چانه،ولپ فرد مورد نظر يا مثل يك پيشي ملوس تو بغل طرف كش و قوس دلبرانه آمدن... قربون اون محبت كردنت ملوسم ...
5 دی 1392

جت كوچولوي من!

ماشاالله به اين سرعت ...چهاردست وپا ولي مثل جت... اين روزا يكي از بازي هاي مورد علاقت دنبال خاله نازي كردنه ...دور تا دور خونه رو دنبالش ميكني و وقتي بهش ميرسي خنده سر مي دي... ---------------------------------------------------- چتر...چترخاله نازي وقتي باز ميشه سرعتت چند برابر ميشه ...براي رسيدن بهش از هر مانعي (پا وسر ودست)به سرعت عبور ميكني... چتربرايت موجودجالب انگيزناكيست... ---------------------------------------------------  وقتي اونقد آتيش سوزوندي كه حسابي خسته شدي نزديك ترين پايي كه اون وسط دراز باشه مهمان سر توست كه لحظاتي روي آن آرام بگيري.. ودل من اون لحظه در تاب تاپ كه اي كاش پاي من نزديك تر بود..... -------...
4 دی 1392

حب علي بس است مارا

پسركم بسيارعلاقه خاصي به عكس آقا از خودش نشون مي ده، از اونجا كه خونه جفت پدر بزرگا هم پر از تصوير ايشونه بچم به حضورشون عادت كرده ،از كنار عكسشون كه رد مي شيم چنان ذوق مي كنه ودست و پا ميزنه كه انگار ايشون اينجا هستن وبراش آغوش واكردن كه جوجه بره بغلشون... خوشحال كننده تر اينكه هر جام بريم بيرون از خونه، تصوير ايشونو ميشناسه وشروع مي كنه به واكنش نشون دادن... بسي خوشحال وشاكرم .. خدايا حب مولا علي و سلاله مطهرش را با پوست وگوشت فرزندم بياميز...  
24 آذر 1392

خودت*

يه شيرخوار كه بي تابه و از گريه آروم نمي شه... كه تب داره و خواب به چشماي خستش نمي ياد از زور بي تابي... كه از سوز تب تشنش شده ولباش خشكيده... كه از خشكي لبش سرخ شده.... تورو ياد چي مياندازه... اين روزا روضه مجسم ومكشوف شدي... بگو كه يك شبه مردي شدي،براي خودت وايستاده اي امروز روي پاي خودت از آسماني گهواره،روي خاك بيفت بيفت مثل همه مردها به پاي خودت پدرقنوت گرفته تورابراي خدا ولي ،هنوز تو مشغول"ربناي"خودت كه شايدآخر سيرتكامل حلقت سه جرعه تيربريزي،؛درون ناي خودت يكي به جاي عمو يت كه ازتوتشنه تراست يكي به جاي رباب ويكي به جاي خودت بده تمام خودت رابه نيزه ها وبگير براي عمه،كمي سايه در ازاي خودت وبعد،هم سفر ...
24 آذر 1392

عجب!!!

ما يه ورووجك ديگه هم تو خانواده داريم ،خواهرم نازنين زهرا كه 6سالشه ،شكر خدا ماجراها داريم باهاش... چند روز پيشا برا كاري داشتم سرچ مي كردم نازنينم پيشم نشسته بود ،يهو ناغافل يه عكسي بالا اومد كه نبايد مي اومد، منم واسه اينكه ذهن بچه رو منحرف كنم با يه لحن خيلي آروم وطبيعي گفتم :آجي اينا خواهر برادرن به خيال خودم اونم قبول كرده حالا اينو داشته باشين... امروز داشتم براوبلاگم دنبال قالب مي گشتم كه ورووجك خانوم اومدو كنارم نشست و...هيچي ديگه در اثنا ديدن قالب ها يه طرح قالب توجهشو جلب كرد وخواست اونو باز كنم، تصوير يه پسر بچه ويه دختر بچه بود كه همديگه رو بغل...يه نگاه بهش كردم كه يعني باشيطنت خاصي برگشته مي گه:آجي اينا خواهر برادرن!!!!...
24 آذر 1392

دربازي!!!

تازگيها بادرهاي خانه دوست شده اي ،هم نشيني با آنها دقايقي تورا پايبند زمين مي كند، بازيت شامل دست كشيدن روي در و در آوردن صداي اونه،يا باز و بسته كردن در ،،،دنبال دره بنده خدا راه مي افتي و آروم آروم اونو مي بندي وكلي كيف مي كني... با ديدن انعكاس تصويرت تو در هم ذوق ناك مي شي خلاصه عالمي داري در دربازي!!!! پ.ن:به دنياي زلال ولطيف بچه ها كه فكر مي كنم ميبينم كلي درس ميشه از اين جوجه ها ياد گرفت!!! *كلا گل پسر مدتهاست علاقه خاصي به دست كشيدن روي اشيا ودر آوردن صداشون پيدا كرده مخصوصا مبل خونه مادر جون. ...
24 آذر 1392

تو مي تواني!!!

كلا از وقتي يادم مياد تواناييهات يكهو ظهور ميكنه...  شمال بوديم...تقريبا چهارماهت بود، يه روز صبح كه از خواب بيدار شدي غلط زدي ،ازذوق همه رو خبركردم ونشونشون مي دادم... كم كم شروع كردي به چهار دست وپا رفتن ...ودفعتا به صورت حرفه اي ياد گرفتي ... در5ماهگيت ،يه روز صبح بيدار شدي وبدون كمك نشستي ...!!!!!!!!!! دو ياسه روز سعي ميكردي دستاتو بهم نزديك كني كه دست بزني وبالاخره در عرض 2روز مصادف باشب شام غريبان دست زدن رو ياد گرفتي *  !!!!!!!!!!      حالام كه مي توني مسافت زيادي رو چهار دست وپاطي كني وهرجاي خونه كه برم دنبالم مياي.... ومن چه ذوق ناك ميشم كه جوجم دنبال مامانش راه ميوفته...   ...
12 آذر 1392

براي اسكندر!

فكركنم اسكندر معرف حضور همه هست!؟؟! جوجه مامان تازگيا علاقه ي خاصي به اين موجود نشون ميده ... وقتي اسكندرو بغلش ميدم باذوقي زايدالوصف اونو در آغوش مي گيره و دماغه نامبرده رو با علاقه خاصي در دهان مي بره....وقتي اونو در آغوش مي گيره از ته دل خنده سر ميده !!!تعجبم برا اينه كه ابر و باد مه و....هميشه بايد تلاش كنن كه علي آقا خنده با صدا در كنن قربونش برم خوش خندس فقط بي صدا مي خنده..... خلاصه اينكه جرياني داريم با اين اسكندر جان... اسكندر دوست داريم!!
11 آذر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجه طلبه می باشد