خودت*
يه شيرخوار كه بي تابه و از گريه آروم نمي شه...
كه تب داره و خواب به چشماي خستش نمي ياد از زور بي تابي...
كه از سوز تب تشنش شده ولباش خشكيده...
كه از خشكي لبش سرخ شده....
تورو ياد چي مياندازه...
اين روزا روضه مجسم ومكشوف شدي...
بگو كه يك شبه مردي شدي،براي خودت
وايستاده اي امروز روي پاي خودت
از آسماني گهواره،روي خاك بيفت
بيفت مثل همه مردها به پاي خودت
پدرقنوت گرفته تورابراي خدا
ولي ،هنوز تو مشغول"ربناي"خودت
كه شايدآخر سيرتكامل حلقت
سه جرعه تيربريزي،؛درون ناي خودت
يكي به جاي عمو يت كه ازتوتشنه تراست
يكي به جاي رباب ويكي به جاي خودت
بده تمام خودت رابه نيزه ها وبگير
براي عمه،كمي سايه در ازاي خودت
وبعد،هم سفر كاروان،برو بالا
بروبه قصدرسيدن به انتهاي خودت
ودر نهايتِ معراج خويش مي بيني
كه تازه آخر عرش است،ابتداي خودت
سه روزبعد،درافلاك،دفن خواهي شد
درون قلب پدر،خاك كربلاي خودت
*هادي جان فدا --- هديه به روح بلند آسمانيش صلولت