ميترسم لابه لاي موجهاي اين خيابانهاي اخمو گم شوم*
بنده به هيچ عنوان برچسب مادر حواس پرت يا بي خيال يا ،بوق،بوق(بسه ديگه هرچي هيچي نميگم)رو نمي پذيرم
هميشه حواسم بهش بوده كه تو شلوغي جايي نره ،يه عالمه مهرو تسبيح وچيزاي جذاب ديگه دورش مي ريختم كه باخيال راحت نمازمو بخونم ،هميشه صف آخر مي ايستم كه اگه نياز شد نمازمو قطع كنم يا براي ديدنش راحت تر باشم ...
سروصداشو كه ميشنيدم دلم آروم بود كه در امن وامانه...والبته توكلم هم به خدايي بود كه داشتم در برابرش نماز ميخوندم كه خودش حافظش باشه
ديروز كه سروصداش نمي اومد ،توصف نماز گذارام نبود كه مهرشونو برداره دل شوره افتاد به دلم ،در ورودي خانوما خيلي به خيابون نزديك بود وهمش تصور اينكه الان از در رفته بيرون ميومد تو ذهنم و هي ميخواستم نمازمو بشكونم اما نشكستم...دلم آشوب بود تو سجده چنگ به فرشا مي انداختم اما يادم كه ميافتاد در برابر چه كسي سجده كردم خجالت زده ميشدم ودوباره ازش ميخواستم خدا حفظش كنه
نماز كه تموم شدتمام مسجدو گشتم اما نبود ،بند دلم پاره شد يه راست رفتم سراغ در ورودي،،
نشسته بود رو يه صندلي كنار يه خانوم وداشت شكلات ميخورد
خانوم ميگفت داشته مي رفته تو خيابون كه من بغلش كردم ...
تو اون خلوتي وسوت وكوري مسجد وقت نماز فقط خدا بود كه اون خانوم رو فرستاد...
هزارتا احتمال از ذهنم گذشت ،هزارتا فاجعه كه ميتونست رخ بده،اما تو به دل من رحم كردي
خدايا اگه تمام عمرم سجده شكر كنم بازم كافي نيست
------------------------------------------------------------
هم سن وسال علي كه بودم ،رفته بوديم مشهد زيارت كه تو بازار رضا بنده ميون شلوغي ها گم ميشم...
پدر مادرم بعد از كلي گشتن منو تو مغازه يه پيرمرد پيدا ميكنن كه نشسته بودم بغلشو گل ميگفتيمو گل مي شنفتيم...
------------------------------------------------------------
مهمون ولايت هستيم
علي با خاله كوچيكه صفا ميكنه
توپ بازي ميكنن خاله آهنگ فوتباليستا رو ميخونه؛علي توپ به دست تكرار ميكنه:دِ دِ دِ
*كيميا شمس