موری ما!
رفتیم بهشت زهرا سر مزار شهدای گم نام برای مورچه ها گندم و شادونه ریختن،گل پسر با ولعی بسیار زیاد جمع میکرد و میخورد ومقداری هم تو مشتش ذخیره میکرد
__________
میره سر گونی برنج ومشت مشت از این برنجا برمیداره ومیخوره و گردنشو کجکی میکنه وبه ما که داریم حرص میخوریم لبخند تحویل میده ...
______________
خواستم بگم مام تو خونمون مورچه داریم یه مورچه دوست داشتنی!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی