علي كوچولوعلي كوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

جوجه طلبه

کیشوووو!!!

بعد از دو ساعت خواب بعد از ظهر بیدار شد و یک راست رفت سر اسباب بازیهاش و از میونشون تفنگشوبرداشت که هیچ وقت علاقه ای بهش نشون نمی داد!!! وسط پذیرایی ایستاد و تفنگشو سمت بالا گرفت ؛یه صدای جیغ (مثلا صدای تیر اندازیه خب!!!) یه آخ بلند و بعد خودشو نقش زمین کرد ... بعدشم به ما تیر اندازی و سوءقصد شد والبته چاره ای جز مردن اونم به نحو شدیدن زمین زدن خودمون نداشتیم!!! ____________________ _بعد از شنیدن فرمایشات حضرت آقا در مورد اسباب بازی کودکان سعی کردیم اصلا براش اسباب بازی خشن مثل تفنگ وشمشیر نخریم ا؛ینم هدیه بود... _به همون دلیل فوق ما با علی تفنگ بازی  واینجور بازیهای بکش بکش نکردیم حداقل تا اونجایی که یادم میاد... ...
4 آذر 1393

بشکن؛بشکن

بابایی که از سر کار میاد باید تمام مایعات وشربتیجات خونه رو تو لیوان بریزه ببره خدمت بابایی خسته!!! تمام شربتها متعلق به باباست وای به حال کس که یه قلپ شربت بخوره!!! بابایی که شربتشو نوش جان میکنه لیوان خالی رو میاره آشپزخونه (منم هی منتظرم که کی لیوان از دستش میوفته و میشکنه)که بازم براش شربت ببره حالا هرچی بابا میگه نمی خورم هرچی باهاش صحبت میکنیم ؛جوری اصرار میکنه که یعنی من بهتر میدونم شما داغین نمی فهمین!!! واین داستان ِهر شب ماست... _____________________________ _ته مونده شربتِ تو لیوان ریخت رو سرامیک؛خیلی شیک رفت کهنه کف شو رو آورد واونقدر زمین رو سایید تا مطمئن شه اثری از شربت نمونده... _بالاخره انتظارم سر اومد؛د...
3 آذر 1393

بازیگوشی نامه علی!

پسرک ورووجک ما از همان گمرک بنا رو بر شیطونی گذاشته بود اول که تو اون شلوغ پلوغیا ماشینشو گرفته بود دستشو اصرارداشت رو زمین بکشه و هَن هَن (اصطلاح اختراعی پسرک برای ماشین بازی)بماند که چه بلایی سر لباساش اومد وقتی به هر ضرب وزوری از صرافت ماشین بازی افتاد تو اون شلوغ پلوغی سالن یادش اومد عاشق باباشه و شروع کرد میون جمعیت بابا بابا گویان دنبال بابا گشتن؛که دایی از زیر دست وپا جمعش کرد... که ناگهان چشمش به چمدونای چرخ دارمون افتاد و فکر کشوندن اونها رو زمین و کیفی که همیشه از این قضیه میکنه به مغز نازنینش زد و بنا گذاشت به کشوندن این چمدونا تو اون شلوغی ...تا خود مرز و سوار شدن اتوبوسا رضایت نمی داد این چمدونا رو ول کنه ,جالبه زورشم ن...
30 آبان 1393

یک سحر، صحن ابا عبدلله

سه سال حسرت واشک وبغض ودوری،به خاطر نعمت وجود تو در وجودم وخطر سفر برایمان... قطره قطره اشک شدن وسوختن در حسرت؛به خاطر آمدنت و بازهم  دلیل و بهانه های بی شمار وملاحظات و لنگ ماندن پای رفتن این دل تنگ... اصرار،اصرار!اصرار این دل بی قرار... کار خودش را کرد ،آن دست گره گشا... کار خودش را کرد آن پنجره ی فولاد طلایی... برایمان آغوش گشودی و ما هشت روز مهمان آغوشت بودیم چه زود گذشت و شوق وذوق رسیدن به تب حسرت وبغض جدایی نشست... حالا هر روز که به تو سلام میدهم مثل برق از خاطرم میگذرد روزهایمان ؛باتو... تصویر اولین زیارت و سلام و ضریح شکسته در زلال اشکهایمان تصویر پیرزنی که در ضریح برادرت آب میریخت به پاس وفاداریش... ...
26 آبان 1393

منت خدای را

باورکن خیلی سخته جلوی خودمونو بگیریم که درسته غورتت ندیم! وقتایی که غذا تو گلوت میپره یا سرفه ات میگیره و خودت به پشتت میزنی, وقتایی که سفره پهن میشه و میری بابایی رو صدا میکنی و ول کنش نیستی تا بلند شه بیاد سر سفره؛ وقتایی که به بابایی فرمون میدی که چطور پارک کنه یا از پارک در بیاد؛ وقتایی که سفت دستاتو دور گردنمون حلقه میکنی و لبهامونو می بوسی؛ وقتایی که صدای اذان رو میشنوی و با صدای بلند ؛البته خیلی بلند, شروع به  (اباببر )گفتن میکنی؛ وقتایی که یه بالشت و یه رو انداز میاری  جلوی تلوزیون می ذاری و دراز میکشی وخودتو تحویل میگیری؛ وقتایی که به مامان تو انداختن وجمع کردن سفره کمک میکنی ,البته به روش خو...
4 آبان 1393

حل مسآله به شیوه تو!

هوالحق این روزها حتی چند دقیقه هم نباید از ت غافل شیم؛الحمدلله چندیست مهارت حل مساله را یادگرفتی! چطور؟ این طور که برای رسیدن به اشیا دلخواهت که در دسترست نیستن یا در بلندی قرار دارند ؛راه حل ساده ای پیدا کردی مثلا قابلمه ای رو از کابینت برمی داری و وارونه میذاری زیر پات وبه راحتی اشیا مورد نظرتو برمیدارییی خصوصا وقت آشپزی بنده یه قابلمه میذاری زیر پاتو بلند میشی وبه بنده لبخند میزنی و به کارم نظارت میکنی. یا چارپایه حموم و میزجلومبلی رو میگیری دستت و هر جا که خاطر خواهت باشه میذاری و میری روشو هر کاری دلت بخواد میکنی! این جور وقتا خطر ناک ترین فکرای دنیا تو ذهن من رژه میرن و ایضا تو ذهن تو ... ...
4 آبان 1393

کلاس اولی ما

بچه  بزرگ بودن ؛ اصلا اصلش خواهر بزرگ بودن عالمی داره برا خودش... همچین حس مادرانه  داری نسبت به خواهر برادرای کوچیک تر... مخصوصا اگه اختلاف سنی ها بیشتر هم باشه.. تولد هردوشونو یادمه؛مو به مو همون صبح جمعه سال نویی که مادرم با یه آبجی کوچولو به بغل برگشت خونه ومن تا ساعت ها بالای سرش نشستم ونگاش میکردم...اون قدر که اولین بار لبخندشو من دیدم؛ بالیدنش ؛قد کشیدنش؛زبون باز کردنش...همه وهمه تو خاطرمه روز اول مهری که کلاس اولی شد... اولین بار که نماز خوندنو یادش دادم... روز جشن تکلیفش؛ از همون روز جمعه صبح تا همین لحظه ؛ تا همین روزا که برای خودش خانومی شده... انگار همین دیروز بود ...
1 مهر 1393

سرباز کوچک ولایت

محکم پای راستشو میکوبید روی زمین ویه قدم جلو می اومد و دوباره پاشو میکوبید رو زمین؛ ... داشت مراسم رژه نیروهای مسلح رو از تلوزیون نگاه میکرد...
31 شهريور 1393

عطر ایمان آید...

همیشه دوست داشتم پیچدن صدای اذان تو خونه رو ؛ودلچسب تر برام این بود که اهل خونه باهم این نوای آسمونی رو زمزمه کنن... دلم میخواست یه پسر داشتم که موذن ومکبر مسجد محل بشه... این پسر کوچولو ها که مکبر بودن وبا یه  ژست خاصی اذان و اقامه میگفتن  رو که می دیدم قند تو دلم آب میشد. هروقت صدای اذان از تلوزیون پخش میشه منم با صدای بلند هم خوانی میکنم؛ اولین بار تو خیابون بودیم که با صدای بلند شروع کرد به (ابا ببر)گفتن؛صدای اذان رو از بلندگوی مسجد شنیده بود... حالا صدای من با مکبر کوچکم وقت اذان به هم میپیچه و فضای خونه رو معطر میکنه به ذکر خدا... من به آرزوم رسیدم... الحمدلله... ------------------------------------...
31 شهريور 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جوجه طلبه می باشد